خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های رو به افول

و من از من دور میشود در پساپس پنجره های این خیابان .. خودم در 4 دیوار کبریتی حبس .. رنگ رخصار از غم درون زرد .. و دود پایان شبید سیاهم است .. نگاهی خیره وار به عقربه های ساعت .. گویا انگاری ساعت مقصر بی کسی های من است .. من که بودم من اصلا برای چه بودم جوابی نیست .. سوال .. پشته سوال .. نخی دیگر روشن میشود .. کبریت نمیگیرد .. خسته و کلافه گویا رفیق صمیمی این روزهایم نیز شوخیش گرفته و نمیخواهد پای من بسوزد جدل رو میبازد و من به روزگار میبازم و اتشفشان وحشی درونم فروکش میکند ..

انگار همین دیروز بود .. همه در اطرافم بودن .. یکی میگفت ذلیل مرده چه شیرینه .. دیگری بغلم میکرد .. دیگری از خنده هایم میخندید .. بچه بودم و اسباب شادی .. فکر میکردم دنیا همین گونه است .. ولی .. با تمام شیرینی هایش .. انسان است و میل به بی نهایت .. تنها یک ارزوی احمقانه .. در حسرت بزرگ شدن در جوانی پیرم کرد .. و روزی 100ها برا لعنت وعده ی غذایی مغز و روح من است .. برای زنده ماندن در این دنیا .. چه میشود کرد ..

به تراس رفته .. سیگار بدست .. کام اخر سنگین .. سنگین تر از هر اتفاقی که در زندگیم روی داده . و پرت کردن ته سیگار به باغچه ی کوچک .. ناگهان .. به سیاهی شب فرو میروم .. به یاد روزی میفتم که جهان کوچکم از تو زیبا شد . تمام سیاهی های دنیا فروکش کرد .. تو بودی و چند صباحی شدی .. چه روزهایی به عشق تو برخاستن از خواب .. همه چیز خوب بود .. تا منه دیوانه .. دیوانگی کردم و تو بچگی کردی .. و حال تو رفته ای و سیاهی های دنیای من برگشته است .. و حسرت شادی های قبل را دارم ولی .. افسوس ..

لبخندی تلخ .. به روزی لب هایم میاید .. پالتوی بلندی که روزی نفسم به من هدیه داده بود میپوشم .. اواره ی پس کوچه های شهر .. تا نفسی رو که رفته است پیدا کنم .. یا همین چند سرفه را نیز از دست بدهم ..

تنها .. برای زندگی .. تنها .. برای پیدن کردن خودم .. و صد افسوس کمری خمیده زیر بار مشکلات و بی کسی .. و شاید روزی کهنه قمار زندگی به کام ما تمام شود .. نه به جان ما .

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.