خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های راستی

راستش را بخواهی ..

سیرم ..

دیگر طاقت خوردن ندارم

از درد سر به طاق ..


راستش را بخواهی . 

میرم ..

دیگر طاقت گفتن ندارم 

از درد دل به گاو ..


راستش را بخواااااهی .. دیگر نفسی نیست ..

نفست بودم گر نفسم بودی

حال نیستی و غرضم نوری

که کند اندرون روشن 

بدمد در تن بی جانم روحی ..


راستش رو بخواهی .. راست است ..

تمام حرفانم و چه تلخ است

ذهن پریشان دوگانه ی گاوها ..


رااااستش رو بخواهی .. شب است و محتاجم

به اندکی اغوش ..

برای لحظه ای اارمش .. 


راستش را بخواهی .. من خیلی وقت است نیستم ..

جز نقابی برهم زننده ی قوانین طبیعت که به ظاهر زنده است


راستش را بخواهی .. شاید دیگر نباشم .. 

شاید این نباشم

شاید مردم

و روزی

که راستش را خاستی ..

من از من متولد میشود در پساپس ناباوری های همگان ..


راستش را بخواه .. من همچون تو نیستم .. راست بوده ام .. فقط همرنگ نبوده ام .. 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.