خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های سوز دار ..

گرمای خوبی نیس 

جز خراب کردن خواب هفت پادشاه بر مبل هیچ همراه نداشت ..

کم کم چشمانم باز شد .. فکر به پا شدن یا ماندن در همان حالت ..

خستگی و کوفتگی ..

سرانجام .. مینشینم روی مبل ..

سیگار میگذارم کنج لبانم ..  تا میخواهم روشن کنم یادم میفند که قرار است ترک کنم ..


در همین فکر هستم که سرگیجه کام اول مرا لمیده بر مبل میکند و به سقف خیره میشوم .. 

یادم نیست به چه چیز فک میکردم ..

یادم نیست چه میخواستم ..

یادم نیست چه کسی نبود ..


اما خوب یادم است مثل الان هیچ یادم نبود .. و دنبال مقصر میگشتم .. 

مقصری که نمیدونم من بودم یا تصویر ایینه .. که با پله های نردبان زندگی برای خود اتش ساخته بود ..

و در همان اتش سوخته بود .. 

و جز ذهنی دچار گمراهی .. چیزی به جای نگزاشته بود ..


در همین حال .. میبینم لبانم میسوزد .. به فیلتر رسیدم .. فیلتر سوخت .. من را هم سوزاند .. 

درست همانند کاری که دنیا با من .. و من با دنیا کردم .. و در اخر هر دور خسته گوشه ی زمین افتاده ایم و نای نگاه کردن به یکدیگر را نیز نداریم 


به سمت شیر اب میروم .. اب سرد و گرفتن سرم زیر اب ..

کمی به خودم میایم ..

حس منگی رفته .. 

لباسی نسبتا گرم ..

و راهی شدن برای گشتن در کوچه خیابان های غریب شهر ..

هوای سرد ..

کشیدن کلاه بر سرم ..

دیدن مردمی بدتر از خودم ..

دیدن کسی که از من درخواست کمک میکند و هیچی جز تاسف برای تقدیم ندارم ..


ولی .. خوب میدانم .. منی که هنوز به خود کمک نکرده ام چرا باید به دیگری کمکی کنم که بدتر در منجلاب زندگی فرو رود .. که از دیگرانه همانند من انتظار کمک داشته باشد ..


میشود .. راهی ساخت .. میشود بود و نسوخت ..

اما ..

گاهی خسته میشوی .. گاهی حس میکنی نمیتوانی .. 


گاهی نیاز است .. با تمام قدرت و غرور و موفقیت هایی که داری .. به فرش فرود ایی .. تا قدر عافیت را بدانی و برای برنگشتن به وضع وخیم بدی مثل گذشته ات کم نگذاری .. و تمام تلاشت برای پیشرفت شود .. 


سرگیجه .. اب سرد .. خواب شیرین .. همه و همه .. تنها یک بخش از روز است .. نه یک بخش از زندگی .. اما همان لحظه خلصه .. میتواند تمام اینده را بسازد .. یا خراب کند ..


قدم هارا میشمارم .. 

برمیگردم

به اتاقم

به همان مبل

همان سیگار

همان سرگیجه

از نو میسازم

این بار ..

نمیسوزم ..

ولی اب را گرم میکنم ..

خط خطی های رو به افول

و من از من دور میشود در پساپس پنجره های این خیابان .. خودم در 4 دیوار کبریتی حبس .. رنگ رخصار از غم درون زرد .. و دود پایان شبید سیاهم است .. نگاهی خیره وار به عقربه های ساعت .. گویا انگاری ساعت مقصر بی کسی های من است .. من که بودم من اصلا برای چه بودم جوابی نیست .. سوال .. پشته سوال .. نخی دیگر روشن میشود .. کبریت نمیگیرد .. خسته و کلافه گویا رفیق صمیمی این روزهایم نیز شوخیش گرفته و نمیخواهد پای من بسوزد جدل رو میبازد و من به روزگار میبازم و اتشفشان وحشی درونم فروکش میکند ..

انگار همین دیروز بود .. همه در اطرافم بودن .. یکی میگفت ذلیل مرده چه شیرینه .. دیگری بغلم میکرد .. دیگری از خنده هایم میخندید .. بچه بودم و اسباب شادی .. فکر میکردم دنیا همین گونه است .. ولی .. با تمام شیرینی هایش .. انسان است و میل به بی نهایت .. تنها یک ارزوی احمقانه .. در حسرت بزرگ شدن در جوانی پیرم کرد .. و روزی 100ها برا لعنت وعده ی غذایی مغز و روح من است .. برای زنده ماندن در این دنیا .. چه میشود کرد ..

به تراس رفته .. سیگار بدست .. کام اخر سنگین .. سنگین تر از هر اتفاقی که در زندگیم روی داده . و پرت کردن ته سیگار به باغچه ی کوچک .. ناگهان .. به سیاهی شب فرو میروم .. به یاد روزی میفتم که جهان کوچکم از تو زیبا شد . تمام سیاهی های دنیا فروکش کرد .. تو بودی و چند صباحی شدی .. چه روزهایی به عشق تو برخاستن از خواب .. همه چیز خوب بود .. تا منه دیوانه .. دیوانگی کردم و تو بچگی کردی .. و حال تو رفته ای و سیاهی های دنیای من برگشته است .. و حسرت شادی های قبل را دارم ولی .. افسوس ..

لبخندی تلخ .. به روزی لب هایم میاید .. پالتوی بلندی که روزی نفسم به من هدیه داده بود میپوشم .. اواره ی پس کوچه های شهر .. تا نفسی رو که رفته است پیدا کنم .. یا همین چند سرفه را نیز از دست بدهم ..

تنها .. برای زندگی .. تنها .. برای پیدن کردن خودم .. و صد افسوس کمری خمیده زیر بار مشکلات و بی کسی .. و شاید روزی کهنه قمار زندگی به کام ما تمام شود .. نه به جان ما .

خطی خطی های بود و نبود

چند خطی سیاهی .. برای شروع به کار وبلاگ .. بعد از 5 سال .. دوباره .. منتظر نظراتتون هستیم ..


هر چی دور تر .. کوچیکتر . چه جاده .. چه ادمیزاد ..

کوچیکترین حد شخصیتی 

تلاشی بی فایده ..نه . با کمی فایده برای زندگیی اروم در دوردستای جهان هستی .. در نهایت .. حسرت وطن ... و همین شادی در خاک خودش .. و نگرانی از وضع مردمانش

نه پای رفت نه پای برگشت تقدیر سوختنو ساختن است ..

و چه بهای سنگینی داده ایم فقط برای تعویض قفس زندگیمان .. خورد شدیم تا در غریب ترین شکل ممکن دست در دست مرگ به افول برویم با گذشته ای توام از سیاهی و قطعو وصلی تصویر خوشبختی در خاک سرد کره ی خاکی که همین روزها من را هم خاک خواهد کرد از غم فراق

برای گنجشک های قفس ازادی فراتر از گشتن زدن در اسمان شهر است چه بسا .. اسمان همیشه به یک شکل است .. و تنها ادمیان که او را میبینند درک متفاوتی از حس پرواز دارن

در میان جدل قلب و مغز .. قلب تمام موجودات .. شادی و ازادی و شادابی میخواهد .. و مغزشان میفهماند که هست یا نیست چنین چیزی حال .. ادم یا حیوان .. که در دستان توانا تفاوت دارند .. قلب و مغز مشترک دارند .. دو رکن اصلی زندگی اما چه کسی رسیدگی میکند به حال بندگانی که زجر میکشن .. چه کسی لیست میکند کمبودهای بندگانی که شادی میکنند..

هجرت برای عدالت .. مشکل نسل من .. یا ماندن و ساختن .. حل مشکل نسل بعد از من ..

ما به خاک نشستگان این افرینش هستیم که جز فرار یا ساختن راهی نداریم و فرقی ندارد درکجای این کره عظیم باشیم ..

در هر صورت در غربت هستیم .. و غریب نوازی به روی ما نیامده است .. حال میخواهی جاده ی فراق را طی کن یا بمان و خیابان های شهر را طی کن و صد البته در هر دو مسیر جز خودت کسی نیس .. حتی خدای عادل