خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های مغز پیچ

تا جایی که جوهر داشته باشه ..

خط خطی های خیال

پیچید

صدایش

همه شنیدن

جز تو

کمرم بود

از بار غمت

از بار جدایی

و فاصله


پیچید 

نه .. گویا

خطای دید بود

نه

خطای دید بودی

مسیر زندگیم پیچید

و تو مستقیم بودی


همچو سراب ..

همچو خیال شیرین

بر من غالب شدی


و چه سخت ..

زخم کرد

مرا

دلم را

روحم را

امدن بیرون از درره ی تماشای خیالت ..


و چه صد افسوس که وقت رفتن است .. و باید ..

میرفتم ..

اما اینبار ..

همچو قبل

کوله بار تجربه ام ..

خالی نیس..

زمان از تو ممنونم ..

که بار دیگر حقایق را اشکار ساختی ..


و در خیالم کمرنگ میشوی ..

و در خیالت واقعی تر میشوم ..

سراب نبوده ام ..

ادم بوده ام .. و هستم ..


خط خطی های نیستی

مهم نیس دیگر .. یادت

باشد یا نباشد

مهم نیست بی من .. یارت 

باشد یا نباشد

شادی و در لحظه زیستن


نبوده خیالت چه راحت کشت 

در من

مرا

و احساسم را


نبوده خیالت چه راحت برد 

در من

غم را 

و اجبارم را


که تو اسوده باشی در زندگی

نه اینکه

الوده باشی ..


مهم نیست دیگر ..

باش یا نباش

در هر صورت

نمیبینمت ..

مرده ای

و در قبرستان ذهنم ..

در اعماق منفور ترین بخش قلبم

دفن شده ای ..

دیگر ..

نیستی ..

نیستی ..

نیستی ..

خط خطی های خاکستری

زندگی بود ..

کمی عود

و نور ..

ارامشی سبک از جنس رولهای توتون 


رفت و رفت تا که به تو رسید

ثانیه

ایستاد و ایست داد


حال ..

زندگیم بود و

 نور و

 کمی بوس

ارامشی سنگین از جنس بوسه های ریز بر لاله های گوش

کمی خنده .. چاشنی ..


رفت و رفت تا که محو شد ..

از خاطرم

ایستاد

قلبم و ایست داد

به ثانیه


و رول زندگی من به فیلتر رسید ..

و حال

جز خاکسترم .. چیزی نمانده ..


خط خطی های راستی

راستش را بخواهی ..

سیرم ..

دیگر طاقت خوردن ندارم

از درد سر به طاق ..


راستش را بخواهی . 

میرم ..

دیگر طاقت گفتن ندارم 

از درد دل به گاو ..


راستش را بخواااااهی .. دیگر نفسی نیست ..

نفست بودم گر نفسم بودی

حال نیستی و غرضم نوری

که کند اندرون روشن 

بدمد در تن بی جانم روحی ..


راستش رو بخواهی .. راست است ..

تمام حرفانم و چه تلخ است

ذهن پریشان دوگانه ی گاوها ..


رااااستش رو بخواهی .. شب است و محتاجم

به اندکی اغوش ..

برای لحظه ای اارمش .. 


راستش را بخواهی .. من خیلی وقت است نیستم ..

جز نقابی برهم زننده ی قوانین طبیعت که به ظاهر زنده است


راستش را بخواهی .. شاید دیگر نباشم .. 

شاید این نباشم

شاید مردم

و روزی

که راستش را خاستی ..

من از من متولد میشود در پساپس ناباوری های همگان ..


راستش را بخواه .. من همچون تو نیستم .. راست بوده ام .. فقط همرنگ نبوده ام .. 

خط خطی های بی خط کشی

گاهی این احساس "تموم شدن" به خود من محدود میشه؛ گاهی انقدر این سیاه چاله ی درونم پهناوره، میتونم تمام بشریتُ، قبل تموم شدن توی خودم هضم کنم.